قصه های یک پرنسس کوچولو

ساخت وبلاگ
این قصه ها، قصه های یک دختر هفت ساله است... HoMe | EmaiL | ProFiLe MOzHgaN قصه های یک پرنسس کوچولو...ادامه مطلب
ما را در سایت قصه های یک پرنسس کوچولو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : artina-moradifarda بازدید : 33 تاريخ : جمعه 16 تير 1396 ساعت: 14:03

يک روز برفی و زیبا، همه ی ابرها در آسمان آماده برای باریدن برف بودند. ابر کوچولو که از آن بالا داشت نگاه میکرد،  یکهو متوجه ی صدایی شد...ابر بزرگ و پیر قبیله داشت در آن بالا بالاها سخنرانی میکرد...همه ی ابرها جمع شدند... و با دقت به حرفهای ابر بزرگ گوش دادند...ابر بزرگ گفت:"دیگه وقتش رسیده که من از قصه های یک پرنسس کوچولو...ادامه مطلب
ما را در سایت قصه های یک پرنسس کوچولو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : artina-moradifarda بازدید : 29 تاريخ : جمعه 16 تير 1396 ساعت: 14:03

قصه های یک پرنسس کوچولو...
ما را در سایت قصه های یک پرنسس کوچولو دنبال می کنید

برچسب : تبریک تولد از طرف خاله, نویسنده : artina-moradifarda بازدید : 154 تاريخ : پنجشنبه 25 شهريور 1395 ساعت: 18:37

سلام.

داستان گربه ای که نمیتونست به خونه ی خودش برگرده رو یادتونه؟

گربه ام بالاخره پیدا شد و این عکسشه

 

قصه های یک پرنسس کوچولو...
ما را در سایت قصه های یک پرنسس کوچولو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : artina-moradifarda بازدید : 23 تاريخ : دوشنبه 22 شهريور 1395 ساعت: 21:49

روزی که سنجاقکها به دنیا می آیند اول یک تخم کوچولو هستند و بعد یکهو تخم انها میشکند.. همه فکر میکنند که آنها فقط یک روز زنده اند ولی اما آنها یکماه زندگی میکنند...و یکهو پوست اندازی میکنند... یکروز سنجاک کوچولویی از تخم بیرون آمد...بعد گفت :هوووممم اینجا کجاست؟ یکهو مادر و پدرش دورش رو گرفتند و گفتند:سلام کوچولو موچولوی ما و بعد بهش گفتند ما اسم تو رو خال خالی میذاریم چون خال خالی هستی.... ولی اما وقتی بقیه ی سنجاقکها دورش جمع شدند با تعجب گفتند:وای...! ما تا حالا سنجاقک خال خالی ندیدیم.. سنجاقک سرش راپایین انداخت و گفت:من متاسفم که مثل شما نیستم و خال خالی ام. قصه های یک پرنسس کوچولو...ادامه مطلب
ما را در سایت قصه های یک پرنسس کوچولو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : artina-moradifarda بازدید : 28 تاريخ : شنبه 20 شهريور 1395 ساعت: 12:15

یه روز یه خرگوشک کوچولو بود که به همه ی حیوونهای کوچولوی جنگل فحش میداد و اونا رو گاز میگرفت و غذاهاشون و میدزدید و قلدری میکرد. یه روز همه تصمیم گرفتن باهاش قهر کنن و بهش گفتند که تو خیلی بی ادبی... و دیگه باهاش حرف نزدن. وقتی خرگوش میرفت پیش اونها بهش بی اعتنایی میکردن و باهاش حرف نمیزدن و کاری براش نمیکردن... خرگوشک کوچولو چون خیلی مغرور بود ، غرور خودش و نگه داشت و نشکوندش.. و اون پیش اونها نرفت تا اونا پشیمون بشن و مثل همیشه برگردن پیشش... اون میخواست بقیه رو تنبیه کنه در حالیکه خودش داشت تنبیه میشد...این بار دیگه مثل همیشه نبود و کسی پیشش نیومد...ولی اون قصه های یک پرنسس کوچولو...ادامه مطلب
ما را در سایت قصه های یک پرنسس کوچولو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : artina-moradifarda بازدید : 31 تاريخ : شنبه 20 شهريور 1395 ساعت: 12:15

امروز صبح صدای جیغ گربه ام رو شنیدم. بدو بدو دوان دوان به طرف گربه ام رفتم. و یکهو دیدم پشم های گربه ی من مثل ابر بهار ریخته اند.همزمان با صدای جیغ گربه ام برای اون که صدمه دیده بود غمگین و ناراحت شدم. گربه ی کوچولو فرار کرد و من ناراحت از اینکه فرار کرده منتظرش موندم. توی حیاط مامان بزرگ و بابابزرگ، پر از پشم های گربه کوچولو شده بود. مامان جون پشمهای گربه کوچولو رو جارو کرد و حیاط رو شست. همه به من دلخوشی میدادن و میگفتند که گربه کوچولو به آرایشگاه گربه ها رفته تا پشمهاش و درست کنه. اونا میگفتن که آرایشگاه گربه ها توی کوه قرار داره که اونجا گربه ها همدیگه ر قصه های یک پرنسس کوچولو...ادامه مطلب
ما را در سایت قصه های یک پرنسس کوچولو دنبال می کنید

برچسب : گربه ای که مادره,گربه ای که میگه نازم کن,گربه ای که حرف می زند,گربه ای که حرف میزنه,گربه ای که سیگار میکشد,گربه ای که پیانو میزند,گربه ای که مادره ماده پلنگه,گربه ای که گریه کرد,گربه ای که عاشق باران بود,گربه ای که در خواب میمیرد, نویسنده : artina-moradifarda بازدید : 34 تاريخ : شنبه 20 شهريور 1395 ساعت: 12:15